گنجور

 
سعیدا

برقع از رخ برگرفتی آفتاب آمد برون

زلف را کردی پریشان، مشک ناب آمد برون

صبحدم در فکر آن خورشید تابان خواب برد

خواب می دیدم که ماه از جامه خواب آمد برون

بی خبر بودم ز دل امشب نمی دانم چه بود

آه کردم صبحدم بوی کباب آمد برون

گر بپرسد از شکر شیرینی گفتار خود

قند را گو می تواند از جواب آمد برون

مست بودم از نگاهش زلف از یک جانبی

بسته زنجیری برای احتساب آمد برون

من در این مجموعهٔ عالم بسی کردم نگاه

هر ورق را چون گشودم انتخاب آمد برون

آبرو تا چند ریزی بر در سنگین دلان

از برای تشنگان از سنگ، آب آمد برون

طرفه اکسیر است در میخانه بر مس وجود

تا به دهلیزش درآید شیخ، شاب آمد برون

خضر تا کی گوهر مقصود می جویی به بحر

این گهر دایم ز دل های خراب آمد برون

دفتر اعمال خود پیش از قیامت دیده ایم

بیشتر در نامهٔ من بی حساب آمد برون

باعث هجران سعیدا زان پری خود بوده ام

من چو رفتم در حجاب او بی حجاب آمد برون