گنجور

 
صائب تبریزی

من که هرپاره دلم هست به صد جا مشغول

بادل جمع شوم چون به تو تنها مشغول

خدمت دور به نزدیک نمی فرمایند

اهل دل را نکند عشق به دنیا مشغول

ماند از جلوه بی قیمت یوسف محروم

هرکه درقافله گردید به سودا مشغول

ماند چون آینه در دایره حیرانی

هرکه از ساده دلی شد به تماشا مشغول

قسمت دیده ز هر عضو جدا می گیرم

به تماشای توام بس که سراپا مشغول

هر نفس عشق دو صد نقش بدیع انگیزد

تا نگردد به خود آن آینه سیما مشغول

می شود صائب از اندیشه دنیا فارغ

شد دل هر که به اندیشه عقبی مشغول

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعیدا

به جمال تو بود دیدهٔ بینا مشغول

به خیال تو بود خاطر دانا مشغول

بعد از آن روی دل جمع نبیند آن کس

که دمی گشت به آن زلف چلیپا مشغول

یار چون نیست در اندیشه چه مسجد چه کنشت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه