نگهش خاطر آگاه نماند در دل
جلوهٔ قامت او آه نماند در دل
بر حصیر فقرا هر که شبی خواری دید
ذوق مسند هوس جاه نماند در دل
۳
آن چنان خاطر از اندیشهٔ باطل کن پاک
که دگر کینهٔ بدخواه نماند در دل
که تواند که نشیند ز عدم خاطرجمع
هر که را رفتن این راه نماند در دل
گفتمش کی بدهی کام سعیدا را گفت
چون که خون در جگر و آه نماند در دل