سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۸

نگهش خاطر آگاه نماند در دل

جلوهٔ قامت او آه نماند در دل

بر حصیر فقرا هر که شبی خواری دید

ذوق مسند هوس جاه نماند در دل

۳

آن چنان خاطر از اندیشهٔ باطل کن پاک

که دگر کینهٔ بدخواه نماند در دل

که تواند که نشیند ز عدم خاطرجمع

هر که را رفتن این راه نماند در دل

گفتمش کی بدهی کام سعیدا را گفت

چون که خون در جگر و آه نماند در دل