گنجور

 
سعیدا

زند بر ابر نیسان طعن خشکی گوهر عاشق

محیطی را نیارد در نظر چشم تر عاشق

بریدن ها نمایان است از غیر تو ای بدخو

که نقش بوریا باشد به پهلو جوهر عاشق

ز بالینش چه گویم کوه را سرگشته می سازد

به نرمی طعنه زد بر سنگ خارا بستر عاشق

چه می دانی تو با ما نیش آن مژگان چه می گوید

نداند کس بجز عاشق زبان خنجر عاشق

به هر جا نوخطی دیدم گرفتم نسخهٔ او را

نباشد جز خط خوبان [خطی] در دفتر عاشق

چرا شوریده دایم می رود دریا نمی دانم

مگر افکنده بی باکی در او خاکستر عاشق

سرت گردم برای چشم زخم و عطر بزم تو

نمی سوزد بجز دل چیز دیگر مجمر عاشق

سعیدا غیر چشم مست و مژگان سیاه او

نباشد حکم کس فرمان روا در کشور عاشق