گنجور

 
حزین لاهیجی

نگردد غرق طوفان کشتی بی لنگر عاشق

بود دریا نمک‌پروردهٔ چشم تر عاشق

به گوش جان صلای شهپر جبریل می آید

دمی کز شوق جانان می تپد دل در بر عاشق

تغافل تا به کی؟ دیر آشنا، بیرحم، بی پروا

چه می آرد ببین، آن تیغ ابرو بر سر عاشق

چه استغناست یارب نشئهٔ مهر و محبت را؟

چو ماه نو ز خود سرشار گردد ساغر عاشق

پریشان طره،گر دامن زنی سرگرمی دل را

رود بر باد پیش از سوختن خاکستر عاشق

دل افسرده ام را چشمهٔ خضر حقیقت کن

به حرفی، ای مسیحای لبت جان پرور عاشق

که تا آن طرف دامن می برد مشت غبارش را؟

نگردد گر تپیدنهای دل بال و پر عاشق

ملامت کی کند سرگرمی شوریدگان ساکن؟

نگردد سنگ طفلان صندل دردسر عاشق

حزین ، افسرده نتوان کرد آه آتشینت ر

نخیزد شمع سان جز شعله از بوم و بر عاشق