ز درد ما نه همین آشنا کند پرهیز
ز بیدلی اجل از درد ما کند پرهیز
ز تلخکامی ذاتیم بس عجب نبود
که از شکستهٔ عظمم هما کند پرهیز
به گاه جلوه چنان نازک است آن کف پا
که همچو چشم ز رنگ حنا کند پرهیز
غبار راه تو هر دیده را که داد جلا
دگر ز سرمه و از توتیا کند پرهیز
درون صومعه خود را هلال می سازد
ریاگری که ز نشو و نما کند پرهیز
از آن زمان که ز یاقوتی لبش خوردم
دل شکسته ام از مومیا کند پرهیز
کسی که خاک شود زر به دست همت او
به خاک افتد و از کیمیا کند پرهیز
حکیم خسته دلان غیر از این جواب نداد
که گفتمش که سعید از چها کند پرهیز
برای قوت ایمان و ضعف اسلامش
کباب داغ مکد از هوا کند پرهیز