چو آب در دل هر سنگدل برو جا گیر
چو آفتاب در این خانه رنگ مینا گیر
ز زهد خشک دماغت گرفته می بینم
ز راه میکده گردی عبیرآسا گیر
صفای وقت به امید خم نخواهی یافت
نشین و همچو گهر داد دل ز دریا گیر
قبای اطلس و دیبا نمی شود حایل
همین تو پردهٔ غفلت ز چشم خود واگیر
اگر که مرد شجاعی و همتی داری
چه می دهی جگر خویش دل ز دنیا گیر
وفا چو می نتوانی جفا بکش باری
که دست اگر نتوانی گرفت خود پا گیر
چو برکشند ز هر جانبی رقیبان سر
تو از میانه بیا جانب سعیدا گیر