گنجور

 
سعیدا

هر نفس در کوی جانان کوه غم باید برید

زهر باید نوش کرد از جام جم باید برید

دهر دریایی است بی پایان و ما امواج او

ای رفیقان همچو موج آخر ز هم باید برید

مهدجنبان، درد و [انده] دایهٔ غم، مشفقش

ناف طفل خویشتن را با الم باید برید

با دم تیغ فنا هر بند و پیوندی که هست

از نیستان تعلق چون قلم باید برید

تا اثر باقی است از هستی گریزانم ز خود

اندرین راه از پی خود چون قلم باید برید

طفل شب را قسمت روزی ز شیر ماهتاب

سیر ناگردیده شام و صبحدم باید برید