هر نفس در کوی جانان کوه غم باید برید
زهر باید نوش کرد از جام جم باید برید
دهر دریایی است بی پایان و ما امواج او
ای رفیقان همچو موج آخر ز هم باید برید
مهدجنبان، درد و [انده] دایهٔ غم، مشفقش
ناف طفل خویشتن را با الم باید برید
با دم تیغ فنا هر بند و پیوندی که هست
از نیستان تعلق چون قلم باید برید
تا اثر باقی است از هستی گریزانم ز خود
اندرین راه از پی خود چون قلم باید برید
طفل شب را قسمت روزی ز شیر ماهتاب
سیر ناگردیده شام و صبحدم باید برید