گنجور

 
سعیدا

از خود گذشته منت دوران نمی کشد

از پا فتاده تنگی دامان نمی کشد

آن کس که یافت لذت فکر تمام را

هرگز سری ز چاک گریبان نمی کشد

در فکر روزی تو فلک کرده پشت خم

این فیل مست بار تو آسمان نمی کشد

آن کاو متاع خویش به یغمای عشق داد

در چارسوی حادثه نقصان نمی کشد

غیر از خیال خنجر مژگان ناز او

کس خون به نیشتر ز رگ جان نمی کشد

هر مو جدا به خویش گرفتار می کند

این دل چها ز زلف پریشان نمی کشد

جوهرنمای ذاتی خود هر که می شود

انگاره اش مشقت سوهان نمی کشد

کی می کشد به گوشهٔ ما منت از قدم

شوخی که پا به گوشهٔ دامان نمی کشد

تا داده اند در چمن بیخودی رهم

دیگر دلم به سیر گلستان نمی کشد

روشندلان ز منت آیینه فارغند

بیمار عشق، ناز طبیبان نمی کشد

قانع به نیم نان گدایی کسی که شد

ذلت ز خوان و سفرهٔ دونان نمی کشد

کی می رسد به وصل سعیدا کسی به جهد

تا محنت و مشقت هجران نمی کشد