گنجور

 
سعیدا

سیلی که در این راه گذر داشته باشد

از خانهٔ دیوانه خبر داشته باشد

آزردگی هیچ دلی را نپسندد

رحمی به دل خویش اگر داشته باشد

درمان دلم هیچ مپرسید ز جانان

فکری به دل خویش مگر داشته باشد

دل در بر من نیست ز دلدار بپرسید

از گمشده شاید که خبر داشته باشد

شخصی به تو بیند که چو آیینهٔ فولاد

آهن جگر و سینه سپر داشته باشد

ای بهله مزن دست مبادا که میانی

آن بسته کمر زیر کمر داشته باشد

عیب فلک سفله مسازید که معلوم

یک بی سر و پایی چه هنر داشته باشد

کی می گذرد از سر قربان شدهٔ خود

تا در نفس خویش اثر داشته باشد

زنهار سعیدا که ز دشمن نهراسی

تا چشم کرم با تو نظر داشته باشد