گنجور

 
جهان ملک خاتون

بیش از این با من بیچاره جفا نتوان کرد

با وجود ستمش ترک وفا نتوان کرد

چون طبیب من دلخسته تو باشی چه کنم

درد خود را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد

در فراق رخ چون ماه تو ای نور دو چشم

غیر خون جگر از دیده روان نتوان کرد

دل ما برد رخ و لعل تو ای دوست ولی

تکیه بر آتش و بر آب روان نتوان کرد

اشتیاقی که مرا هست به دیدار رخت

شرح آن ای دل و دینم به زبان نتوان کرد

پایمردی کن و دریاب که از درد فراق

بیش از این بر سر کوی تو فغان نتوان کرد

هم به فریاد من خسته ی بیچاره برس

دل چو بردی ز برم قصد به جان نتوان کرد

جان و دل هر دو زیانست مرا در غم تو

لیکن اندیشه ی این سود و زیان نتوان کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode