گنجور

 
سعیدا

دست گیرید ساغر غم را

پاس دارید خاطر هم را

تا ز خورشید گل عرق نکند

کور سازید چشم شبنم را

قبلهٔ من شراب تلخ بیار

چه کنم آب شور زمزم را

با چنین [وحشیی] چه سازد کس

که به رم یاد می دهد رم را

زخم ما کی به خویش می گیرد

منت چرب و نرم مرهم را

تا به ما روی دست خویش نمود

پشت پایی زدیم عالم را

شوکت خم نیامدم به نظر

منمایید بادهٔ کم را

با هزاران نشاط و ذوق و سرور

صبح سازید شام ماتم را

همت خم به جوش چون آید

نتوان برد نام حاتم را

معنی شعر ما بیان مکنید

مگشایید زلف درهم را

هیچ فتح از کتاب روی نداد

چند بینیم کسره و ضم را

چشم گریان ما اگر این است

می نشاند به خاک و خون یم را

ساقیا جام از آن میم پرکن

که به چرخ آورد سر جم را

دل دیوانه ام به صحرا رفت

تا دهد یاد آهوان رم را

او کجا تاب زلف می آرد

می تراشد ز ناز پرچم را

یک نفس پاس دم سعیدا را

چند نوشی تو ساغر دم را