گنجور

 
سعیدا

انگشت تعرض نرسیده سخنم را

آسیب خزان راه ندیده چمنم را

از بسکه لطیف است مرا ذایقه در کام

چون زهر کند حرف مکرر دهنم را

ای شیخ نگه دار ز هم صحبتی ام دل

چون خلوت خود شهره مکن انجمنم را

دانی که چو من گور به آتش زده ای نیست

گر باز کنی و بشکافی کفنم را

حرف می و معشوق ز من عقل رباید

زنار بود هر خم مو برهمنم را

از بسکه چو گل چاک زدم خرقهٔ تجرید

دامان و گریبان نبود پیرهنم را

عضوم همه پرخار چو ماهی بود اما

هرگز نخلد خار تعلق بدنم را

بیگانه ندارد خبر از رجعت عشاق

جز اهل وطن راه ندیده وطنم را

شیرینی حرف است سعیدا که زبانم

بیرون نگذارد که برآید سخنم را