گنجور

 
غالب دهلوی

خواست کز ما رنجد و تقریب رنجیدن نداشت

جرم غیر از دوست پرسیدم و پرسیدن نداشت

آمد و از تنگی جا جبهه پرچین کرد و رفت

بر خود از ذوق قدوم دوست بالیدن نداشت

شد فگار از نازکی چندان که رفتارش نماند

نازنین پایش به کوی غیر بوسیدن نداشت

گل فراوان بود و می پر زور دوشم بر بساط

خود به خود پیمانه می گردید و گردیدن نداشت

دیر خواندی سوی خویش و زود فهمیدم دریغ

بیش از این پایم ز گرد راه پیچیدن نداشت

جوش حسرت بر سر خاکم ز بس جا تنگ کرد

همچو نبض مرده دود شمع جنبیدن نداشت

گر منافق وصل ناخوش ور موافق هجر تلخ

دیده داغم کرد، روی دوستان دیدن نداشت

برد آدم از امانت هر چه گردون برنتافت

ریخت می بر خاک چون در جام گنجیدن نداشت

گر نیم آزاد خود را در تعلق باختم

سود زیر کوه دامانی که برچیدن نداشت

نامرادی بود نوعی آبرو غالب دریغ

در هلاک خویش کوشیدیم و کوشیدن نداشت