گنجور

 
سعیدا

در فصل غیر یافته ام من وصال را

یارب مباد فاصله این اتصال را

در خلوتی که بار نداری تو هم در او

اول ببند با مژه راه خیال را

منمای چین جبهه به روی چو آفتاب

بر هم مزن صفات جمال و جلال را

ای بی مثال آینه ها ساختی ز نور

در قلب آدمی و نمودی مثال را

بی شبهه باده نوش که قاضی همی برد

ز آب حرام قیمت نان حلال را

سرخوش برآ زخانه و مستانه زن قدم

تا خلق بنگرند صفات جلال را

در گوش غنچه نالهٔ بلبل اثر کند

فهمند اهل دل، سخن اهل حال را

یارب نگاه دار زوال کسی که او

دارد به دل زیارت اهل کمال را

با سوسن است کار سعیدا در این چمن

جز لال، فهم، کس نکند نطق لال را