گنجور

 
سعیدا

چو بو دهد صبحم به دست باد صبا

به گردن نفس افتاده می روم از جا

قسم به قبضهٔ قدرت که بر سر مردان

شکوه سایهٔ شمشیر به ز بال هما

ز خاک تربت من بوی عشق می آید

برند خاک مزار مرا عبیرآسا

بیا به کنج خرابات و فارغ از همه شو

خوشا عبادت مخفی که نیست بوی ریا

هدایت عجبی کرده عارف سالک

طریق فقر که منزل بقا و راه فنا

بگو به یوسف دوران که از جفای رقیب

گدای کوی شما شد گدای راه شما

مرا قسم به وفای تو ای ستیزه مزاج

که بی جفای تو هرگز ندیده ایم صفا

مرا ز آتش عشقش جلای خاطر بس

بسان شمع نسوزم برای نشو و نما

حدیث دوست بود زاهدا دلیل فراق

سخن مگو ز خدا پیش من برای خدا

نمی زنم مژه بر هم گشاده می دارم

برای دیدن او منظر تماشا را

هر آنچه مبدأ فیاض گفت می گوید

در این غزل نبود مدخلی سعیدا را