گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سعیدا

بنهاد چو بر دوش قضا طبل و علم را

فرمود نویسندهٔ تقدیر قلم را

طغراکش فرمان قضا و قدر خویش

بی دست و قلم کرد همان امر قدم را

لازم که قضا طبل زنان می رود آخر

تقدیر به هر سو که نهاده است قدم را

از روز ازل تا به ابد دفتر خود کرد

بنوشت به عنوان قلمش «نحن قسم» را

بر صنعت صانع نگر و دفتر تقدیر

کز روز، ورق کرده و شب، حبر رقم را

شیرازهٔ مجموعه زمین است به تحقیق

افلاک مجلد شده این دفتر غم را

راضی به قضا کرد و به تن روح درآورد

از پشت به تقدیر برآورد شکم را

از لطف عیان کرد به ما شهر وجودی

وز قهر نشان داد به ما راه عدم را

گر جرم نمی بود [و] معاصی صفت جود

می ریخت به شمشیر کرم خون کرم را

غازی به غزا چون نرسد دست ز غیرت

بر خویش کشد خنجر غم تیغ الم را

هر ذره به خورشید حقیقی است دلیلی

نگذاشته بیجا به سخن کسره و ضم را

بی فرع کجا راه توان برد به اصلی

داری نظری خوب ببین سایهٔ هم را

گر مظهر خود کرد جهان را چه عجایب

سر پیش کند چون به ره افتاد قدم را

تا راه برد بنده به شکرانهٔ صحت

ایجاد نمودند در اجسام سقم را

گر طعنه زند ناقص و با سنگ کم خویش

خاطر شکند چون من محزون دژم را

من رنجه بگردم که ندانست و خطا کرد

جاهل که نداند نه صمد را نه صنم را

با اهل دل ای جان به ادب باش که جهال

از جهل، صنم خانه شمردند حرم را

با بدگهران پند و نصیحت نکند سود

بی فایده افسون نتوان کرد اصم را

قدر نفس پاک چه دانند خسیسان

ایشان که همه عمر ندیدند ندم را

عیب است ستایش به هنر بی هنری را

قایل نبود میکده، قندیل حرم را

از فربه و آماس چو تفریق ندارند

ارباب دول عدل شناسند ستم را

زینهار که گر محنت از ایام ببینی

در صورت اظهار مکش معنی غم را

از هم به کسی شکوه مکن خود غم هم خور

بر هم نتواند زد از هم غم هم را

برخیز سعیدا پی تقدیر و قضا رو

کاین هر دو برآرند دمار هم و غم را

دل خوش به معانی کن و در فکر سخن گوش

از یاد بر اندیشهٔ افزونی و کم را

خون دل خود ریز و بیفشان به رخ خویش

تا چند بمالی تو به رو رنگ بقم را؟

بر توسن اندیشه بنه زین حقیقت

بر مرکز تحقیق رسان جلوهٔ هم را

بی واسطه فریاد کن و خواه نگاهی

زان گوشهٔ چشمی که اخص کرده اعم را