گنجور

 
صائب تبریزی

دل سودایی من یار را اغیار می داند

سر زانوی وحدت را سر بازار می داند

ز روشن گوهران عیب نمایان است غمازی

وگرنه سینه ام آیینه را ستار می داند

کند شاخ بلند از کودکان گل را سپرداری

سر سودایی منصور قدر دار می داند

 
 
 
فضولی

به درد و محنت بسیار ما را یار می‌داند

ولی کم می‌کند اظهار آن بسیار می‌داند

مگو با من چه ربطیست این که با دلدار دارد دل

که آن سریست دل می‌داند و دلدار می‌داند

ازو دیدم وفا تا گریه شد کارم بحمدالله

[...]

حزین لاهیجی

بدآموز وفا کی قدر ناز یار می داند؟

دل من لذّت آن غمزهٔ خونخوار می داند

غم من می کند تکلیف چشمش باده پیمایی

غبار خاطرم را ابر دامندار می داند

به یک ساغر برافکن پرده شرم و حیا ساقی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه