گنجور

 
صائب تبریزی

دل چنین زار و نزار از اختر بد گوهرست

شعله لاغر این چنین از چشم تنگ مجمرست

نیست غافل گلشن از احوال بیرون ماندگان

رخنه دیوار بهر مرغ بی بال و پرست

من که دارم تکیه بر شمشیر چون سازم، که چرخ

غوطه در خون می دهد آن را که از گل بسترست

بس که رم خورده است از معموره عالم دلم

دیده روزن به چشم من دهان اژدرست

می خورم چون موج حسرت غوطه در بحر سراب

آب حیوان از تغافل های خشک من ترست

ما که از دل خارخار جاه بیرون کرده ایم

بوته خاری به فرق ما به از صد افسرست

سبزه زنگار چار انگشت بر آیینه ام

بهتر از کوه گران منت روشنگرست

کرده ام قطع نظر از گرم و سرد روزگار

بی نیاز آیینه ام از صیقل و خاکسترست

آفتاب هر کسی از مشرقی آید برون

می پرستان را دهان شیشه می خاورست

چون نگردد هر سر مو مشرق آهی مرا؟

شعله جواله خونین دل مرا در مجمرست

چون لباس ارغوان رنگش نباشد داغ داغ؟

لاله را در پیرهن از رشک رویت اخگرست

می چکد شهد حلاوت صائب از گفتار تو

طوطی کلک ترا منقار گویا شکرست