گنجور

 
صائب تبریزی

بیا کز دوریت مژگان به چشمم سوزن است امشب

نفس در سینه ام چون خار در پیراهن است امشب

ز جوش اشک می لرزد چو اهل حشر مژگانم

قیامت در مصیبت خانه چشم من است امشب

سر پیوند دارد با گسستن رشته جانم

جهان بر دیده من همچو چشم سوزن است امشب

همان چشمی که با خورشید می زد لاف همچشمی

تهی از نور بینش همچو چشم روزن است امشب

شب دوشین، تبسم های پنهانی که می کردی

نمک پاش جراحت های پنهان من است امشب

عجب دارم که پیوند حیاتم نگسلد از هم

که پیچ و تاب زلفش در رگ جان من است امشب

چه سازم در سلامت خانه تجرید نگریزم؟

مرا یک دانه و برق بلا صد خرمن است امشب

همان دستی که صائب دوش با او داشت در گردن

ز هجران با غم روی زمین در گردن است امشب

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۸۸۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
جویای تبریزی

شب هجر است و دستم دشمن پیراهن است امشب

چو گل چاک گریبان بی‌تو وقف دامن است امشب

نباشد در فن نیرنگ سازی چون تو استادی

که چشمت جانب غیر و نگاهت با من است امشب

چراغم روشن است از پهلوی خورشید رخساری

[...]

قصاب کاشانی

مگر آن آتشین‌خو آگه از بخت من است امشب

که همچون شمع مغز استخوانم روشن است امشب

به گلشن جان من دی تا از استغنا گذر کردی

ز مژگان تو گل را خار در پیراهن است امشب

ز جان افشانی من حسن او را شعله افزون شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه