گنجور

 
صائب تبریزی

ای حسن تو برق خانمان‌ها

عشق تو دلیل آسمان‌ها

عشق تو نگارخانه دل

سودای تو سرنوشت جان‌ها

در وصف رخ تو بلبلان را

خون می‌چکد از سر زبان‌ها

شد دسته گل ز تازه‌رویی

بر سرو بلندت آشیان‌ها

از خجلت روی لاله‌رنگت

شبنم زده گشت بوستان‌ها

پیچد چو زبان غنچه بر هم

پیش تو زبان خوش‌بیان‌ها

ده در عوض دری گشایند

دست است زبان بی‌زبان‌ها

زان قامت چون خدنگ پیچید

چون مار به خویشتن سنان‌ها

بر شیر شده است چون قفس تنگ

زان خوی پلنگ، نیستان‌ها

چون رشته سبحه پرگره شد

زنار ز شرم این میان‌ها

از سر نرود به مرگ سودا

از دور نیفتد آسمان‌ها