گنجور

 
صائب تبریزی

ز جوش عشق شود با قوام، شیره جان‌ها

ز عقل پا به رکاب سفر شوند روان‌ها

چرا ز عشق تو پیرانه‌سر جوان نشوم من؟

که شد ز قد خدنگ تو راست، پشت کمان‌ها

مکن اعانت بدگوهران ز ساده‌دلی‌ها

که رو سیاه شد از قرب تیغ، سنگ فسان‌ها

دل فسرده ندارد خبر ز داغ محبت

تنور سرد بود فارغ از گرفتن نان‌ها

بر آن گروه مسلم بود گذشتگی از خود

که همچو (موج) به دریا سپرده‌اند عنان‌ها

به حرف و صوت ز لب برمدار مهر خموشی

که ریخته است بسی خون خلق، تیغ زبان‌ها

خط امان بود آزادگی ز آفت دوران

که سرو رنگ نبازد ز آه سرد خزان‌ها

گران شوند سبک‌ها ز خلق تنگ به خاطر

سبک شوند ز میزان حسن خلق، گران‌ها

عجب که چرخ فراموشکار محو نماید

چنین که فکر تو صائب شده است ورد زبان‌ها