گنجور

 
صائب

ز جوش عشق شود با قوام، شیره جان‌ها

ز عقل پا به رکاب سفر شوند روان‌ها

چرا ز عشق تو پیرانه‌سر جوان نشوم من؟

که شد ز قد خدنگ تو راست، پشت کمان‌ها

مکن اعانت بدگوهران ز ساده‌دلی‌ها

که رو سیاه شد از قرب تیغ، سنگ فسان‌ها

دل فسرده ندارد خبر ز داغ محبت

تنور سرد بود فارغ از گرفتن نان‌ها

بر آن گروه مسلم بود گذشتگی از خود

که همچو (موج) به دریا سپرده‌اند عنان‌ها

به حرف و صوت ز لب برمدار مهر خموشی

که ریخته است بسی خون خلق، تیغ زبان‌ها

خط امان بود آزادگی ز آفت دوران

که سرو رنگ نبازد ز آه سرد خزان‌ها

گران شوند سبک‌ها ز خلق تنگ به خاطر

سبک شوند ز میزان حسن خلق، گران‌ها

عجب که چرخ فراموشکار محو نماید

چنین که فکر تو صائب شده است ورد زبان‌ها

 
 
 
غزل شمارهٔ ۸۴۰ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم