ز جوش عشق شود با قوام، شیره جانها
ز عقل پا به رکاب سفر شوند روانها
چرا ز عشق تو پیرانهسر جوان نشوم من؟
که شد ز قد خدنگ تو راست، پشت کمانها
مکن اعانت بدگوهران ز سادهدلیها
که رو سیاه شد از قرب تیغ، سنگ فسانها
دل فسرده ندارد خبر ز داغ محبت
تنور سرد بود فارغ از گرفتن نانها
بر آن گروه مسلم بود گذشتگی از خود
که همچو (موج) به دریا سپردهاند عنانها
به حرف و صوت ز لب برمدار مهر خموشی
که ریخته است بسی خون خلق، تیغ زبانها
خط امان بود آزادگی ز آفت دوران
که سرو رنگ نبازد ز آه سرد خزانها
گران شوند سبکها ز خلق تنگ به خاطر
سبک شوند ز میزان حسن خلق، گرانها
عجب که چرخ فراموشکار محو نماید
چنین که فکر تو صائب شده است ورد زبانها