تر به اشک تلخ می سازم دماغ خویش را
زنده می دارم به خون دل چراغ خویش را
از سیاهی شد جهان بر چشم داغ من سیاه
چند دارم در ته دامن چراغ خویش را؟
سازگاری نیست با مرهم ز بی دردی مرا
می کنم پنهان ز چشم شور، داغ خویش را
کاروان بی خودی را نامه و پیغام نیست
از که گیرم، حیرتی دارم، سراغ خویش را
خاطر مجروح بلبل را رعایت می کنم
این که می دزدم ز بوی گل دماغ خویش را
با تهیدستی، ز فیض سیر چشمی چون حباب
خالی از دریا برون آرم ایاغ خویش را
گر چه از مستی چو بلبل خویش را گم کرده اند
می شناسم نکهت گلهای باغ خویش را
گر چه یک دل گرم از گفتار من صائب نشد
همچنان در فکر می سوزم دماغ خویش را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
غوطه دادم در دل الماس داغ خویش را
روشن از آب گهر کردم چراغ خویش را
شد چو داغ لاله خاکستر نفس در سینه ام
تا ز خون چون لاله پر کردم ایاغ خویش را
چون شوم با خار و خس محشور در یک پیرهن؟
[...]
زود به کردم من بیصبر داغ خویش را
اول شب میکشد مفلس چراغ خویش را
گر نباشد زخم شمشیرم حمایل گو مباش
هیکل تن کردهام چون لاله داغ خویش را
میگساران دیگر و خونابهنوشان دیگرند
[...]
تا ز دمسردان نگه دارم چراغ خویش را
چون فلک شب واکنم دکان داغ خویش را
منّتی نه از بهاران بود و نه از چشمهسار
ما به آب دیده پروردیم باغ خویش را
با جنون نارسا نتوان ز عقل ایمن نشست
[...]
کرده ام از خون دل خالی ایاغ خویش را
می رسانم از می حسرت دماغ خویش را
ایمن از ما نیستی با غیر خلوت می کنی
از تو پنهان می کند آیینه داغ خویش را
سرنوشتی دارم از آوارگی آواره تر
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.