تر به اشکِ تلخ میسازم دِماغِ خویش را
زنده میدارم به خونِ دل چراغِ خویش را
از سیاهی شد جهان بر چشمِ داغِ من سیاه
چند دارم در تهِ دامن چراغِ خویش را؟
سازگاری نیست با مرهم ز بی دردی مرا
میکنم پنهان ز چشمِ شور، داغِ خویش را
کاروانِ بیخودی را نامه و پیغام نیست
از که گیرم، حیرتی دارم، سراغِ خویش را
خاطرِ مجروحِ بلبل را رعایت میکنم
این که میدزدم ز بوی گل دماغِ خویش را
با تهیدستی، ز فیضِ سیرچشمی چون حباب
خالی از دریا برون آرم ایاغِ خویش را
گرچه از مستی چو بلبل خویش را گم کردهام
میشناسم نکهتِ گلهای باغِ خویش را
گرچه یک دل گرم از گفتار من صائب نشد
همچنان در فکر میسوزم دماغِ خویش را