از آه روز گردان شبهای تار خود را
آیینه دو رو کن لیل و نهار خود را
در ملک دل مگردان مطلق عنان هوس را
از دست باد بستان مشت غبار خود را
زان گوهر گرامی هرگز خبر نیابی
از گریه تا نسازی دریا کنار خود را
دلسوزی عزیزان چون برق در گذارست
از سوز دل برافروز شمع مزار خود را
بیکاری و توکل دورست از مروت
بر دوش خلق مفکن زنهار بار خود را
آب و هوا و آتش مرکز شناس گشتند
تو بی خبر ندانی راه دیار خود را
دایم بود فروزان چون آتش دل لعل
هر کس نداد بیرون از دل شرار خود را
خواهی که آسمان ها در بر رخت نبندند
با خاک کن برابر اول حصار خود را
زان چشم های میگون شرمی بدار صائب
از هر شراب تلخی مشکن خمار خود را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
دل داد دامن از کف تا زلف یار خود را
هم روز ما سیه کرد هم روزگار خود را
چون صید دیده صیاد گیرد دلم تپیدن
هرجا که بینم از دور عاشق شکار خود را
کس برنداشت هرگز چون نقش پا ز خاکم
[...]
باغ و بهار سازد، جیب و کنار خود را
هرکس گذاشت چون من، با دیده کار خود را
من آن نیم که چون شمع، آسودگی گزینم
درکارگریه کردم، لیل و نهار خود را
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.