گنجور

 
صائب تبریزی

از باده چون کند عرق آلود ماه را

در چشم آفتاب بسوزد نگاه را

کارم به یوسفی است که از جلوه های شوخ

در رقص گردباد فکنده است چاه را

بر صفحه عذار تو، از نقطه های خال

کرده است کلک صنع نشان بوسه گاه را

طومار ناامیدی ما ناگشودنی است

پیچیده ایم در گره اشک، آه را

عشق است غمگسار دل ناتوان ما

برق است شمع بر سر بالین گیاه را

امید رحمت است عنان تاب، ورنه هست

آه ندامتی که بسوزد گناه را

چون سبزه از گرانی ما ماند زیر سنگ

شوقی که ساخت شهپر دیوار، کاه را

با دیده ندیده عاشق چها کند

رویی کز آفتاب دو دل کرده ماه را

چون خاک می کنند به سر آهوان چین

در روزگار زلف تو مشک سیاه را

هر غنچه ای که هست درین باغ و بوستان

دارد ازو شکستن طرف کلاه را

صائب همان ز دوری ره شکوه می کنیم

خوابیده کرد غفلت ما گرچه راه را