سرگشته ساخت خالِ دلارای او مرا
پرگار کرد نقطهٔ سودای او مرا
هر پاره داشت از دلِ من عالم دگر
شیرازه کرد زلفِ دلارای او مرا
گشتم تمام چشم و همان چشم بستهام
حیرت فزود بس که تماشای او مرا
میبود کاش دردِ گرفتاریم یکی
پیوندِ دیگرست به هر جای او مرا
چون آب سر دهد به خیابان باغِ خُلد
در هر نظاره قامتِ رعنای او مرا
خونِ هزار بوسه به دل جوش میزند
از دیدن حنای کفِ پای او مرا
چون کوهِ طور مغزِ مرا سرمه میکند
برقی که در دل است ز سیمای او مرا
از عشق جای شِکوه نمانده است در دلم
لطفِ بجاست رنجشِ بیجای او مرا
اقبالِ عشق ساخت به وصلم امیدوار
ورنه زیاد بود تمنای او مرا
میداشت کاش حوصله یک نگاهِ دور
شوقی که میبرد به تماشای او مرا
خضر آورد برون ز سیاهی گلیمِ خویش
ای عقل واگذار به سودای او مرا
در کار نیست شیشه و پیمانهٔ دگر
صائب بس است نرگسِ شهلای او مرا
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.