گنجور

 
صائب تبریزی

سرگشته ساخت خالِ دلارای او مرا

پرگار کرد نقطهٔ سودای او مرا

هر پاره داشت از دلِ من عالم دگر

شیرازه کرد زلفِ دلارای او مرا

گشتم تمام چشم و همان چشم بسته‌ام

حیرت فزود بس که تماشای او مرا

می‌بود کاش دردِ گرفتاریم یکی

پیوندِ دیگرست به هر جای او مرا

چون آب سر دهد به خیابان باغِ خُلد

در هر نظاره قامتِ رعنای او مرا

خونِ هزار بوسه به دل جوش می‌زند

از دیدن حنای کفِ پای او مرا

چون کوهِ طور مغزِ مرا سرمه می‌کند

برقی که در دل است ز سیمای او مرا

از عشق جای شِکوه نمانده است در دلم

لطفِ بجاست رنجشِ بیجای او مرا

اقبالِ عشق ساخت به وصلم امیدوار

ورنه زیاد بود تمنای او مرا

می‌داشت کاش حوصله یک نگاهِ دور

شوقی که می‌برد به تماشای او مرا

خضر آورد برون ز سیاهی گلیمِ خویش

ای عقل واگذار به سودای او مرا

در کار نیست شیشه و پیمانهٔ دگر

صائب بس است نرگسِ شهلای او مرا