گنجور

 
صائب تبریزی

از شرم، حرص دلبری افزود ناز را

کز دوختن گرسنه شود چشم، باز را

دارم امید آن که شود طبل بازگشت

آواز دل تپیدنم آن شاهباز را

فریاد عندلیب ز گل شد یکی هزار

بی پرده کرد، پرده بسیار، ساز را

از های های گریه من، چون صدای آب

خواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را

آهن دلان به عجز ملایم نمی شوند

از اشک شمع دل نشود نرم، گاز را

دلهای بی نیاز نیندیشد از زیان

پروای نقش کم نبود پاکباز را

گردد قبول خلق، حجاب قبول حق

پوشیده کن ز دیده مردم نماز را

خامش نشین چو شمع که لازم فتاده است

کوتاهی حیات، زبان دراز را

فرمان پذیر باش که از راه بندگی

محمود شد ز حلقه به گوشان ایاز را

در محفلی که نیست می ناب، عارفان

از زاهدان خشک شمارند ساز را

منعم مکن ز پرورش خویش چون هلال

کافکنده ام چو مه به تمامی گداز را

سر می رود به باد ز افشای راز عشق

صائب نهفته دار گهرهای راز را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۷۰۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
جامی

بخرام و باز جلوه ده آن سرو ناز را

پامال خویش کن سر اهل نیاز را

بگذار یک نظاره در آن رو که اهل دل

گیرند کیمیا نظر پاکباز را

خوش آنکه تو نشینی و من پیش روی تو

[...]

صائب تبریزی

مستی ز خط زیاده شد آن دلنواز را

خط صبح نوبهار بود خواب ناز را

دیگر عنان دل نتواند نگاه داشت

در جلوه هر که بنگرد آن سرو ناز را

با قهرمان عشق چه سازد غرور عقل؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه