گنجور

 
صائب تبریزی

تا چند مرا از خود ای دوست جدا داری؟

من هیچ نمی گویم، آخر تو روا داری؟

صحرا همه دریا شد از آب عقیق تو

این سوخته را آخر لب تشنه چرا داری؟

من مرکز عشاقم در مهر و وفا طاقم

از توست همه عالم چندان که مرا داری

از شش جهت عالم ما رو به تو آوردیم

ای دلبر بی پروا تو عزم کجا داری؟

بر خاک دگر مگذار غیر از سر خاک من

پایی که ز خون من چون گل به حنا داری

گویند دوا بوسه است بیماری جان ها را

تقصیر مکن زنهار گر زان که روا داری

سامان جمال تو در چشم نمی گنجد

خود نیز نمی دانی در پرده چها داری

آورد به جان ما را هجران ستمکارش

ای مرگ نمردستی، آخر چه بلا داری؟

روشنگر آیینه است فیض نظرپاکان

رخسار خود از صائب پوشیده چرا داری؟

 
 
 
مولانا

از مرگ چه اندیشی چون جان بقا داری

در گور کجا گنجی چون نور خدا داری

خوش باش کز آن گوهر عالم همه شد چون زر

ماننده آن دلبر بنما که کجا داری

در عشق نشسته تن در عشرت تا گردن

[...]

قاسم انوار

ای دوست، بگو باری تا: عزم کجا داری؟

سرمست و خرامانی انگیز بلا داری

هردم بدگر صورت ظاهر شوی، ای دولت

گه راه صفا گیری، گه تیغ جفا داری

گه رای کنی، گه رو، گه های کنی، گه هو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه