گنجور

 
صائب تبریزی

هرگاه رخ ز باده عرقناک می کنی

هر سینه ای که هست ز دل پاک می کنی

صبح قیامتی است شهیدان خفته را

هر خنده ای که بر دل صد چاک می کنی

امیدوار چون نشود چشم ما، که تو

آیینه را به دامن خود پاک می کنی

چون خرج مور می شود آخر شکر ترا

در وقت خط به بوسه چه امساک می کنی؟

آماده کن به شیربها عقل و هوش را

پیوند اگر به سلسله تاک می کنی

چون صبح آفتاب در آغوش توست فرش

از روی صدق سینه اگر چاک می کنی

نقش برون پرده حسن نهفته روست

از خط و خال آنچه تو ادراک می کنی

نتوان به آستین ز گهر آب و تاب برد

ای گل عرق چه از رخ خود پاک می کنی؟

چون تیر کج که عیب کجی بر کمان نهد

تقصیر خود حواله به افلاک می کنی

در سنگ، لعل روزی خورشید می خورد

دل را به فکر رزق چه غمناک می کنی؟

ای آن که دل به اختر طالع نهاده ای

غافل که تخم سوخته در خاک می کنی

روشن شود ز گریه شبها دل سیاه

روغن ازین چراغ چه امساک می کنی؟

از خبث پاک کن دهن خود، چه هر زمان

دندان خویش پاک ز مسواک می کنی؟

برگ سفر بساز که هنگام رحلت است

محکم چه ریشه در جگر خاک می کنی؟

بشنو ز صائب این غزل دلپذیر را

ای خوش خیال اگر سخن ادراک می کنی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode