گنجور

 
صائب تبریزی

طفلی کز او مراست تمنای آشتی

دارد به جنگ رغبت حلوای آشتی

از عجز ما قرار به تسلیم داده ایم

هم لطف او مگر کند انشای آشتی

هر کس که کرده است تماشای جنگ ما

امروز گو بیا به تماشای آشتی

امید صلح اگر چه ندارد کسی ز تو

بگذار از برای خدا جای آشتی

در طبع جنگجوی تو هر چند رحم نیست

دل می کشد همان به تمنای آشتی

شامی است دل سیاه که صبحش پدید نیست

جنگی که در میان نبود پای آشتی

حیرت فکنده است به دارالامان مرا

نه فکر جنگ دارم و نه رای آشتی

صائب کسی که چاشنی جنگ یار یافت

گردید بی نیاز ز حلوای آشتی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مجد همگر

پیداست خود که نیست ترا رای آشتی

زیرا که گم شده ست سروپای آشتی

بر تافتی ز مهر و وفا روی دل چنانک

نه روی صلح داری و نه رای آشتی

با ما دلت به کینه چنان مشتغل شده ست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه