گنجور

 
صائب تبریزی

من کیستم، چو پل دل خود آب کرده ای

آغوش باز در ره سیلاب کرده ای

در جستجوی ماهی سیمین لباس او

تن را درین محیط چو قلاب کرده ای

چون طفل، گوش هوش به افسانه داده ای

در رهگذار سیل فنا خواب کرده ای

درگاه خلق را به خدا برگزیده ای

بتخانه را تصور محراب کرده ای

چون ابر، دامن از کف دریا کشیده ای

دل در هوای وصل گهر آب کرده ای

از صحبت هدف ز هواهای مختلف

قطع نظر چو ناوک پرتاب کرده ای

دست از جهان بشوی، چه فارغ نشسته ای؟

صائب ترا که هست دل آب کرده ای

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حکیم نزاری

رفتی و صیدِ خاطر احباب کرده‌ای

قلّاب شوق ر دلِ اصحاب کرده‌ای

دل برده‌ای و تاختن آورده‌ای به جان

آهسته‌تر که زهره ی ما آب کرده‌ای

بس زاهدانِ خشک که در بحرِ زهدشان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه