روی زمین به زلف معنبر گرفته ای
با این سپه چه ملک محقر گرفته ای
چشم ستمگر تو کجا، مردمی کجا
بادام تلخ را چه به شکر گرفته ای؟
حیف آیدت به قیمت دل خاک اگر دهی
چون گل پی فریب به کف زر گرفته ای
خورشید را به حلقه فتراک بسته ای
امروز چون شکاری لاغر گرفته ای؟
در آب و آتشم مفکن روز بازخواست
چون در ازل ز خاک مرا برگرفته ای
آتش ز نغمه توام ای نی به جان فتاد
این چاشنی ز لعل که دیگر گرفته ای؟
لوح مزار دشمن بیهوده گو شود!
این سایه ای که از سر ما برگرفته ای
صائب تو از کجا، روش مولوی کجا؟
چون پرده حیا ز میان برگرفته ای؟
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر بیانگر نگرانی و اندوه شاعر از وضعیت دنیوی و روحانی است. شاعر با اشاره به زلف و زیبایی معشوق، به حسرت و ناامیدی از زندگی و دنیا پرداخته است. او از ستمگری و بیعدالتی چشم معشوق صحبت میکند و به تضاد تلخی و شیرینی اشاره دارد. شاعر میگوید که آدمی باید به ارزشهای واقعی زندگی توجه کند و فریب ظاهربازیها را نخورد. در نهایت، او به ارتباط عمیق خود با عشق و حالاتی که از آن میگذرد اشاره میکند، در حالی که از دشواریها و تلخیهای زندگی نیز سخن میگوید.
هوش مصنوعی: بر روی زمین با موهای زیبا و جذابت چه پادشاهی را به خود محصور کردهای، در حالی که این سپاه بیقدر و اندک به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: چشم ستمگر تو کجا و مردم کجا؟ چه ربطی دارد که بادام تلخ را با شکر شیرین کردهای؟
هوش مصنوعی: چقدر نادرست است که دل خود را به بهای ناچیز و بیارزش بفروشی، در حالی که به خاطر زیبایی ظاهری و تظاهر به ارزشمندی، به چیزهایی که در دست داری دلخوش کردهای.
هوش مصنوعی: امروز خورشید را مانند یک شکار لاغر و بینوایی به دام انداختهای، انگار که آن را در حلقهای از فتراک گرفتار کردهای.
هوش مصنوعی: در روز قیامت، مرا از عذاب و سوالات نجات نده، چون تو از ابتدا مرا از خاک خلق کردهای و در آتش و آب من را قرار نده.
هوش مصنوعی: آتش صدای تو در جان من نفوذ کرده است. این احساس از زیبایی توست که زیر دندان گرفتهای و دیگر دوباره تکرار نخواهی کرد؟
هوش مصنوعی: سنگ قبر دشمن بیهودهای که سخن میگوید، این سایهای که از سر ما دور کردهای.
هوش مصنوعی: تو از کجا میدانی و مولوی از کجا؟ چرا که پردهای از حیا را کنار زدهای؟
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای ساقیی که آن می احمر گرفتهای
وی مطربی که آن غزل تر گرفتهای
ای دلبری که ساقی و مطرب فنا شدند
تا تو نقاب از رخ عبهر گرفتهای
ای میر مجلسی که تو را عشق نام گشت
[...]
ای ماه من چرا ستم از سر گرفته ای
وز من چه دیده ای که نظر برگرفته ای
ای زلف یار من! چه همایی که روز و شب
بر فرق آفتاب رخش پر گرفته ای
ای شمع جان گداز! که با گریه ای و سوز
[...]
باز این چه فتنه است که در سر گرفتهای
بوم و بر مرا همه آذر گرفتهای
می آئی و ز آتش حسن و فروغ ناز
سر تا بپای شعله صفت در گرفتهای
ای پادشاه حسن که اقلیم جان و دل
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.