گنجور

 
نسیمی

ای ماه من چرا ستم از سر گرفته‌ای

وز من چه دیده‌ای که نظر برگرفته‌ای

ای زلف یار من! چه همایی که روز و شب

بر فرق آفتاب رخش پر گرفته‌ای

ای شمع جان‌گداز! که با گریه‌ای و سوز

معلوم شد کز آتش دل درگرفته‌ای

با زاهدان صومعه اسرار می‌مگوی

ای رند حق‌شناس! که ساغر گرفته‌ای

جز اهل دار، وصل اناالحق نیافتند

ای آنکه راه مسجد و منبر گرفته‌ای

دامن تو را رسد که فشانی به کاینات

ای عاشقی که دامن دلبر گرفته‌ای

شد خانهٔ خیال رخش خلوت نظر

ای خواب از آن سبب تو ره درگرفته‌ای

ای باد با تو هست دم عیسوی مگر

بویی از آن دو زلف معنبر گرفته‌ای

تا برگرفته‌ای ز رخش برقع ای صبا

صد خرده بر عذار گل تر گرفته‌ای

مرآت غمگسار اگر نیستم چرا

رویم چو پشت آینه در زر گرفته‌ای

روی زمین چو ابر بهاری نسیمیا

از آب دیده دَر دُر و گوهر گرفته‌ای

 
 
 
مولانا

ای ساقیی که آن می احمر گرفته‌ای

وی مطربی که آن غزل تر گرفته‌ای

ای دلبری که ساقی و مطرب فنا شدند

تا تو نقاب از رخ عبهر گرفته‌ای

ای میر مجلسی که تو را عشق نام گشت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
صائب تبریزی

روی زمین به زلف معنبر گرفته ای

با این سپه چه ملک محقر گرفته ای

چشم ستمگر تو کجا، مردمی کجا

بادام تلخ را چه به شکر گرفته ای؟

حیف آیدت به قیمت دل خاک اگر دهی

[...]

فیض کاشانی

باز این چه فتنه است که در سر گرفته‌ای

بوم و بر مرا همه آذر گرفته‌ای

می آئی و ز آتش حسن و فروغ ناز

سر تا بپای شعله صفت در گرفته‌ای

ای پادشاه حسن که اقلیم جان و دل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه