گنجور

 
صائب تبریزی

از مردمان اگر چه کناری گرفته ای

این گوشه را برای شکاری گرفته ای

بر هر چه جز خدای دل خویش بسته ای

آیینه دام کرده غباری گرفته ای

قانع به رنگ و بو شده ای همچو شاخ گل

دستی دراز کرده نگاری گرفته ای

در زیر برگ سرمکش از تیغ آفتاب

بعد از هزار سال که باری گرفته ای

چون گل ترا به آتش سوزان شود دلیل

از نقد عمر اگر نه شماری گرفته ای

قانع چو سرو و بید به برگ از ثمر مشو

این یک نفس که رنگ بهاری گرفته ای

صبح امید درشکن آستین توست

گر زان که دامن شب تاری گرفته ای

در هر گشودن نظر و بستن نظر

ملکی گشاده ای و حصاری گرفته ای

زین دعوی بلند که با خلق می کنی

از بهر خود تهیه داری گرفته ای

از جهل کرده ای دل خود زنده زیر خاک

بر دل اگر ز کینه غباری گرفته ای

ماهی است پیش راه تو در ظلمت فنا

شمعی اگر به راهگذاری گرفته ای

خواهد فتاد دامن منزل به دست تو

صائب اگر رکاب سواری گرفته ای