گنجور

 
صائب تبریزی

دوش با ما سرگران بودی چه در سر داشتی؟

باده می خوردی و خون ما به ساغر داشتی

سبزه باغ و بهار ما زبان شکر بود

بر مسلمانان اگر رحمی تو کافر داشتی

نیست امروز این گرانی پله ناز ترا

شیر در گهواره می خوردی که لنگر داشتی

نونیاز ناز چون خوبان دیگر نیستی

دایم از شوخی تو در پیراهن اخگر داشتی

ماه رخسار تو ناگردیده در خوبی تمام

هر طرف چون ماه نو صد صید لاغر داشتی

این زمان با غیر همدوشی، وگرنه پیش ازین

تیغ در یک دست و در یک دست خنجر داشتی

جان نثارت کرد و از اخلاص می کردی نثار

صائب مسکین اگر صد جان دیگر داشتی

 
 
 
مولانا

این چه چتر است این که بر ملک ابد برداشتی

یادآوری جهان را ز آنک در سر داشتی

زلف کفر و روی ایمان را چرا درساختی

ز آنک قصد مؤمن و ترسا و کافر داشتی

جان همی‌تابید از نور جلالت موج موج

[...]

ابن یمین

یاد ایامی که دروی صاحب صاحبقران

گاهگاهی التفاتی سوی چاکر داشتی

حاتم ثانی جلال ملک و دین کان کرم

آنکه هر روزم ز روز رفته بهتر داشتی

گر هزاران غم رسیدی بر دل ابن یمین

[...]

محتشم کاشانی

کاش یارم از ستم دایم مکدر داشتی

یا دلم تاب فراق آن ستمگر داشتی

کاشکی هرگز از آن گل نامدی بوی وفا

یا چو رفتی مرغ دل فریاد کمتر داشتی

کاشکی زان پیش کان شمع از کنار من رود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه