گنجور

 
صائب تبریزی

از شراب لعل تا رخسار را افروختی

هر که را بود آرزوی خام در دل سوختی

دخل بی اندازه را ناچار خرجی لازم است

روی دل بنما به قدر آنچه دل اندوختی

در دل فولاد جوهر موی آتشدیده شد

تا ز عارض خانه آیینه را افروختی

آن که عمرش صرف شد در دلبری آموختن

کاش دلداری هم از ما اندکی آموختی

بی پر و بالی پر و بالی است در راه طلب

می شود روشن چراغت چون نفس را سوختی

قسمت خاک است هر دخلی که بیش از خرج شد

من گرفتم همچو قارون گنجها اندوختی

یک دل سنگین نگردید از دم گرم تو نرم

در سخن هر چند صائب بیش خود را سوختی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اهلی شیرازی

خنده یی کردی چو گل مارا چو بلبل سوختی

شوخیی کردی و گل را شیوه یی آموختی

بود با خوبان عالم صد نظر بازی مرا

یکنظر کردی که چشمم از دو عالم دوختی

سوختم آن دم که میگفتم حدیث حسن تو

[...]

فیض کاشانی

شعلهٔ حسنی ز رخسار بتان افروختی

آتشی در ما زدی از پای تا سر سوختی

قامت بالا بلندان بر فلک افراختی

در هواشان شعلهٔ دل تا فلک افروختی

برقی از نورت درخشان کردی از مه طلعتان

[...]

میرزاده عشقی

از چه روی خوبرویان را، چنین افروختی

کز شرارش قلب عشاق جهان را سوختی

از چه (عشقی) را لب آزاد گفتن، دوختی

وین قدر سر مگو: در خاطرش، اندوختی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه