گنجور

 
اهلی شیرازی

بخدا که بزم ما را ز غم تو شامگاهی

نفروخت هیچ شمعی که نکشتمش بآهی

چه خوش آنکه میگذشتی سوی من بناز و کردی

چه تبسمی نهانی چه بلای جان نگاهی

منم آن شکار وحشی که ز تیر طعنه هرگز

نبود ز دست مردم گذرم بهیچ راهی

به طفیل خسروی کن نظری چو میتوانی

که بیک نظر کنی خوش دل ریش دادخواهی

تو نهال حسن و اهلی چه گیا که بر تو دستش

نرسد و گر رسد هم بکجا رسد گیاهی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode