گنجور

 
صائب تبریزی

زلفی که بر آن طرف بناگوش فتاده

شامی است که با صبح هم آغوش فتاده

پروانه پرسوخته شمع تجلی است

خالی که بر آن عارض گلپوش فتاده

از اشک تهی همچو در گوش نگردد

چشمی که بر آن صبح بناگوش فتاده

هر لحظه کند چاک ز خمیازه گریبان

تا بوسه جدا زان لب می نوش فتاده

بازآی که بی قامت رعنای تو دستم

از کار ز خمیازه آغوش فتاده

از خط نکنم ترک لب یار که این می

تا ساغر آخر همه سرجوش فتاده

سر بر تن من نیست ز آشفته دماغی

زان دم که سبوی می‌ام از دوش فتاده

سرگرمی افلاک ز عشق است که بی عشق

دیگی بود افلاک که از جوش فتاده

سیلی است به دریای حقیقت شده واصل

در پای خم آن مست که مدهوش فتاده

در خامشی از نطق فزون نشأه توان یافت

پر زور بود باده از جوش فتاده

صائب چه زنم بر لب خود مهر خموشی؟

کز راز من دلشده سرپوش فتاده

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حزین لاهیجی

در دیده نگاه تو که از جوش فتاده

مستی ست که در میکده خاموش فتاده

مشکیست که دارد جگر نافه پر از خون

خالی که بر آن عارض گلپوش فتاده

غارتگر جمعیت دلهاست ببینید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه