گنجور

 
صائب تبریزی

روشن ز نور صدق بود جان صبحگاه

بی وجه نیست چهره خندان صبحگاه

ز انجم سپهر زر همه شب جمع می کند

بهر نیاز مقدم سلطان صبحگاه

عمر ابد که یافت ز آب حیات، خضر

یک مد نارساست ز دیوان صبحگاه

گر خضر یافت زندگی از آب زندگی

عالم حیات یافت ز احسان صبحگاه

چون آب خضر نیست سیه کاسه و بخیل

عام است فیض چشمه حیوان صبحگاه

از نور صدق، دیده شوخ ستارگان

گردید محو چهره تابان صبحگاه

بادام چشم را به شکر غوطه ها دهد

قند مکرر لب خندان صبحگاه

آید ز فیض صدق طلب بی مزاحمت

گرم از تنور سرد برون نان صبحگاه

چون مغز پسته غوطه به تنگ شکر دهد

طوطی چرخ را شکرستان صبحگاه

تا از شفق نگشته به خون شیر او بدل

بردار کام خویش ز پستان صبحگاه

وقت طلوع را به شکرخواب مگذران

چشم آب ده ز شمسه ایوان صبحگاه

زنهار رومتاب ازین آستان که هست

چرخ از ستاره، ریزه خور خوان صبحگاه

فریاد مرغکان سحرخیز این بود

کای خوابناک، جان تو و جان صبحگاه!

در دیده تو پرده خواب دگر شود

خالی اگر کنند نمکدان صبحگاه

صائب رخ گشاده بود مشرق امید

کوته مساز دست ز دامان صبحگاه