گنجور

 
صائب تبریزی

بریده نعل ز عشق که بر جگر لاله؟

به سنبل که سیه کرده چشم تر لاله؟

کند به زاهد و میخواره یک روش تأثیر

فتاده است چو آتش به خشک و تر لاله

سبک به باد فنا چون شرار خواهد رفت

اگر ز کوه زند دست بر کمر لاله

ز لطف طبع بهاران مگر خبر دارد؟

که دود آه گره کرده در جگر لاله

شکوفه صبح بهارست و لاله است شفق

پس از شکوفه ازان گشت جلوه گر لاله

ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند

اگر چنین شود از باغ شعله ور لاله

اگر نه از رخ گلرنگ یار منفعل است

چرا ز خاک برآید فکنده سر لاله؟

به وقت لاله می لاله رنگ حاجت نیست

که همچو جام صبوحی کند اثر لاله

ز درد و صافی تهی نیست جام سوختگان

که نصف خون بود و نصف مشک تر لاله

ز خاک تیره چه می جوید و چه گم کرده است؟

که برفروخت چراغی به هر گذر لاله

سواد شهر به خونین دلان کند تنگی

به کوه و دشت کند جوش بیشتر لاله

مدار دست ز مینا و جام در فصلی

که شیشه ساز شود غنچه، کاسه گر لاله

به هر دو دست سر خویش توبه می گیرد

چو تاج لعل نهد کج به طرف سر لاله

به چشم هر که چو مجنون سوادخوان شده است

سیاه خیمه لیلی است داغ هر لاله

به داغ عشق سرآمد توان ز اقران شد

که از سراسر گلهاست تا جور لاله

اگر چه لاله بسی هست نوبهاران را

ز چهره تو ندارد برشته تر لاله

به نقل و باده درین موسم احتیاجی نیست

که هم شراب بود هم کباب تر لاله

به یک پیاله نگردد کس این چنین مدهوش

سیاه مست شد از باده دگر لاله

پس از شکوفه مده سیر لاله زار از دست

که هست چون شفق صبح در گذر لاله

به برگ لاله نه شبنم بود، که دندان را

ز رشک روی تو افشرده بر جگر لاله

چنان که در جگر لعل آب پنهان است

نهان شده است چنان تیغ کوه در لاله

عجب که توبه سنگین ما کمر بندد

که کوه را زده از جوش بر کمر لاله

به مشت خار و خس ما دل که خواهد سوخت؟

در آن ریاض که گردیده پی سپر لاله

ز نور عاریه مستغنی اند سوختگان

به روشنایی خود می کند سفر لاله

دوروزه مهلت خود صرف میگساری کرد

چه غافل است به این عمر مختصر لاله

دلش چو پای چراغ است ازان سیاه مدام

که روز و شب بود از باده بی خبر لاله

توان به خون جگر گوهر بصیرت یافت

که شد ز خوردن خونابه دیده ور لاله

ز شرم، روی تو هر جا عرق فشان گردد

شکسته کاسه دریوزه ای است هر لاله

مگر خیال شبیخون تازه ای دارد؟

که یکه تاز برون آمده است هر لاله

شکوفه چون سپه روم روی گردانده است

شده است تا چو قزلباش جلوه گر لاله

بناز بر جگر داغدار خود صائب

که هیچ باغ نمی دارد اینقدر لاله