گنجور

 
صائب تبریزی

وصفِ زلفِ یار عاجز می‌کند تقریر را

دوریِ این راه، کوته می‌کند شبگیر را

چشمِ حیران راست دایم حسن در مدِ نظر

عکسِ پا بر‌جا بود آیینهٔ تصویر را

مور چون در خرمن افتد دست و پا گم می‌کند

نیست ممکن سیر‌ْ دیدن حسنِ عالمگیر را

می‌کند وحشت سگِ لیلی همان از سایه‌اش

گر‌چه مجنون کرد رام خود پلنگ و شیر را

کفرِ نعمت می‌کند رزقِ حلالِ خود حرام

طفل از پستان گزیدن می‌کند خون شیر را

در دلِ آهن کند فریادِ مظلومان اثر

ناله از زندانیان افزون بود زنجیر را

از تحمل دشمنِ خونخوار گردد مهربان

گردنِ تسلیم می‌ریزد دمِ شمشیر را

دعویِ حق را کند باطل گناهِ بی‌شعور

عذرِ نامقبول، ثابت می‌کند تقصیر را

از ثباتِ پا توان بر دشمنان فیروز شد

می‌نشاند یک هدف بر خاک، چندین تیر را

سرو صائب از هجومِ قمریان بالَد به خویش

از مریدان بادِ نخوت می‌فزاید پیر را