گنجور

 
صائب تبریزی

چراغ راه ندارد به بزم روشن ما

ز ماهتاب گل افتد به چشم روزن ما

به شوربختی ما نیست چشمه زمزم

چو کعبه بخت سیه، جامه ای است بر تن ما

چگونه عذر توانیم خواست از صیاد؟

قفس شده است چو ماتم سرا ز شیون ما

نشسته بر تن ما لاغری چو نقش حصیر

شکستگی نرود از قلمرو تن ما

نمی رویم چو ماهی به چشمه سار زره

چو تیغ، جوهر ذاتی بس است جوشن ما

ز خاکدان تعلق گرفته ایم هوا

غبار دست ندارد به طرف دامن ما

ز بس که برق حوادث گذشته است بر او

به چشم مور کند کار سرمه خرمن ما

تپانچه کاری باد خزان اگر این است

تذرو رنگ چو عنقا شود به گلشن ما

ز فیض این غزل تازه رو، دگر صائب

به آفتاب زند خنده طبع روشن ما

 
 
 
غزل شمارهٔ ۶۵۶ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سلیم تهرانی

چو ماه شعشعهٔ ماست برق خرمن ما

چو خوشه هیکل عمر است داس گردن ما

ز دست و پنجهٔ خورشید بر‌نمی‌آید

که همچو داغ، سیاهی برد ز روزن ما

هوای تاج که دارد به سر، که همچون باز

[...]

طغرای مشهدی

چو رو دهد بر آن شوخ مست، رفتن ما

بود چو شیشه می، خون ما به گردن ما

به سان آینه کز نم به تیرگی افتد

به آب گریه شد از کار، چشم روشن ما

به غیر خار در آخر به ما نمی ماند

[...]

فیض کاشانی

جمال تست بروز آفتاب روزن ما

خیال تست بشبها چراغ مسکن ما

گرفت از تن ما ذره ذره داد بجان

زیمن عشق تو شد رفته رفته جان تن ما

گمان مبر که بیک جا نشسته ام فارغ

[...]

واعظ قزوینی

مساز رو ترش از پندهای دلشکن ما

گلاب باد غرور است،تلخی سخن ما

بیدل دهلوی

به طوق فاخته نازد محبت از فن ما

که زخم تیغ تو دارد طواف‌گردن ما

زبان ناله ببستیم زین ادب‌که مباد

تبسم توکشد ننگ لب‌گزیدن ما

عیان نشد زکجا مست جلوه می‌آیی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه