گنجور

 
صائب تبریزی

شدیم پیر و نشد تر دو چشم بی نم ما

پلی است آن طرف آب، قامت خم ما

ز اشک ما جگر تشنه ای نشد سیراب

نصیب سوخته جانی نگشت زمزم ما

اسیر نفس و هوا ماند دل، هزار افسوس

به دست دیو برآورد زنگ، خاتم ما

سری ز روزن خورشید برنیاوردیم

به رنگ و بوی جهان محو گشت شبنم ما

گشاده روی تر از سینه کریمانیم

اگر ز خویش به تنگی، درآ به عالم ما

نمی توان غم ما را به خوردن آخر کرد

ترحم است بر آن کس که می خورد غم ما

مثال دیده مورست و ملک جم صائب

فضای عالم امکان، نظر به عالم ما