گنجور

 
صائب تبریزی

شکفتگی نشود سبز در چمن بی تو

به اشک شمع زند غوطه انجمن بی تو

عنان برق و نسیم خزان و سیل بهار

نرفته اند ز دست آنچنان که من بی تو

ز شبنم و چمن بود تازه رو چون گل

شده است برگ خزان دیده ای چمن بی تو

بگیر پرده ز رخسار لاله زار و ببین

که کاسه کاسه خون می خورد چمن بی تو

گل حضور وطن بوده است دیدن دوست

حضور دل به سفر رفت از وطن بی تو

ز ما توقع پیغام و نامه بی خبری است

گره فتاده به سررشته سخن بی تو

به چشم شبنم این بوستان گل افتاده است

ز بس گریسته در عرصه چمن بی تو

به می گریختم از هجر تلخ، ازین غافل

که داغ تازه کند باده کهن بی تو

جدا ز آینه طوطی سخن نمی گوید

چگونه صائب انشا کند سخن بی تو؟