غزل شمارهٔ ۶۴۹۲
بی طلب زنهار بر خوان کسان مهمان مشو
گوهر بی قیمتی، سنگ ته دندان مشو
می توان کشتن، چو نبود آب، آتش را به خاک
خاک خور، مغلوب حرص از بهر آب و نان مشو
خویش را در بندگی انداختن از عقل نیست
تا نفس داری رهین منت احسان مشو
تا نبینی پشت و روی عیب های خویش را
زینهار از صحبت آیین روگردان مشو
مهره گردان نمی ماند به حال خویشتن
چون تنک ظرفان به اقبال فلک خندان مشو
جلوه کردن در لباس عاریت دون همتی است
جامه ای کز تن برون ناید به آن نازان مشو
نیستی آیینه تا باشی ز معنی بی نصیب
دیده را بگشای، در هر صورتی حیران مشو
در مصاف چرخ صائب همت از پیران طلب
تا نباشد اسب چوگانی به این میدان مشو
با دو بار کلیک بر روی هر واژه میتوانید معنای آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
شمارهگذاری ابیات | وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف) | منبع اولیه: ویکیدرج | ارسال به فیسبوک
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
برای معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است اینجا کلیک کنید.
حاشیهها
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.