گنجور

 
صائب تبریزی

بی طلب زنهار بر خوان کسان مهمان مشو

گوهر بی قیمتی، سنگ ته دندان مشو

می توان کشتن، چو نبود آب، آتش را به خاک

خاک خور، مغلوب حرص از بهر آب و نان مشو

خویش را در بندگی انداختن از عقل نیست

تا نفس داری رهین منت احسان مشو

تا نبینی پشت و روی عیب های خویش را

زینهار از صحبت آیین روگردان مشو

مهره گردان نمی ماند به حال خویشتن

چون تنک ظرفان به اقبال فلک خندان مشو

جلوه کردن در لباس عاریت دون همتی است

جامه ای کز تن برون ناید به آن نازان مشو

نیستی آیینه تا باشی ز معنی بی نصیب

دیده را بگشای، در هر صورتی حیران مشو

در مصاف چرخ صائب همت از پیران طلب

تا نباشد اسب چوگانی به این میدان مشو