گنجور

 
صائب تبریزی

از نسیم ای ساکن بیت الحزن غافل مشو

چشم می خواهی ز بوی پیرهن غافل مشو

چون نمی آید به چشم از بس لطافت نوبهار

از تماشای گل و سرو و سمن غافل مشو

دیدنی دارند جمعی کز سفر باز آمدند

زینهار از تازه رویان چمن غافل مشو

میوه فردوس می بخشد حیات جاودان

ای دل بیمار ازان سیب ذقن غافل مشو

چون ز محفل پای نتوانی کشیدن همچو شمع

از حضور خلوت در انجمن غافل مشو

چون خرابی نیست معماری بنای جسم را

تا نفس داری ز تعمیر بدن غافل مشو

صبح و شام چرخ کم فرصت به هم پیوسته است

در لباس زندگانی از کفن غافل مشو

گرچه از گفتار شیرین چون شکر دل می بری

از شکر ای طوطی شیرین سخن غافل مشو

از چه خس پوش می دارند بینایان خطر

در زمان خط ازان چاه ذقن غافل مشو

شکر این معنی که در غربت عزیزی یافتی

حق شناسی کن، ز اخوان وطن غافل مشو

چون عقیق از سیم و زر هر چند یابی خانه ها

دل منه بر غربت، از یاد یمن غافل مشو

نیست چون مستی کلیدی مخزن اسرار را

در بهار از ناله مرغ چمن غافل مشو

خاک غربت را ز بوی خوش معنبر ساختی

بیش ازین ای نافه از ناف ختن غافل مشو

دیدی از اخوان چه پیش آمد عزیز مصر را

از تهی چشمان صحرای وطن غافل مشو

چشم پاک من نگه دارد ز آفت حسن را

گر ز خود غافل شوی، باری ز من غافل مشو

در سیاهی صائب آب زندگانی مدغم است

زینهار از خال آن کنج دهن غافل مشو